گفتگوی بنده خدا با خدا

ساخت وبلاگ
مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته .زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت. عشق من خیلی زیاد دوستت دارم.مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو… گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 17:49

پیرمردی نارنجی‌پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم.پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: حتی اگر بچه خودم باشد.این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 17:49

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»پس از ای گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 17:49

راستش خیلی ذهنم آشفته شد با حرف دوست بابا که گفت .میخواهد که من یک دوشیزه و دخترهستم. زن موقتش باشم.اولش خواستم سریع جواب رد بدهم ولی بعد نقشه ای به ذهنم رسید به همین دلیل گفتم باید فکر کنم.و دوست بابا هم گفت پس زود فکرهایت را بکن تا زن و بچه ام نیامده اند و از من پرسیدچقدر دیگر زنگ بزنم؟ من هم گفتم همینکه چای را خوردم ده دقیقه دیگر زنگ بزنید ولی در این مورد و حرفها من اصلا به مامان حرفی نزدم. بلاخره زنگ زد و گوشی را جواب دادم و شروع کرد اولش به تعریف و تمجید از خودش که من آدم کمی نیستم بیا و شاگردم شو و من گفتم من دیگر باید درس پس بدهم نمیخواهم شاگرد باشم و بعد گفت خیلی دختر مغروری هستی و خودش هم ادامه داد که این خصلت برای خانمها خوب است که بنظرم غرور ندارم بلکه عزت نفس دارم. بلاخره ازش پرسیدم که بخاطر اینکه شما میخواهید زنگ بزنید و گاهی سر بزنید میخواهید محرمیتی باشد که نگاه شما حرام نباشد و گفت این یک دلیلش است و گفتم یعنی چه این یک دلیلش است مگر بالاتر از گناه نکردن دلیلی دیگری هم هست؟!!! او گفت :بله ولی دیگر توصیح نداد این مرا بیشتر کنجکاو کرد یعنی چه؟ این شخص این همه دوست بابا بود یعنی همه خوبی کردن و رفت و آمد بخاطر رسیدن به این هدف پلیدش بوده است یعنی هم خیانت به همسرش میکند و هم خیانت به دوستی 25ساله ای که داشته است؟!!! این افکار آزارم میداد باید ذات این ادم و دستش برایم رو میشد.بخاطر همین بهش گفتم با شرایطی می پذیرم که شما اول وکالت تام را بخودم بدهید که باطل کردن صیغه دست خودم باشد و چند شرط دیگر هم برایش گذاشتم.خلاصه من خودم صیغه ازدواج موقت را خواندم ولی او همچنان بی تاب بود که بیایید و مرا ببیند و لی در دل و ذهنم من آشوب بود. میخواست ساعت 8 و نیم شب با جعبه شیری گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23

بارالها...از كوي تو بيرون نرود پاي خيالمنكند فرق به حالمچه براني،چه بخواني... چه به اوجم برسانيچه به خاكم بكشاني... نه من آنم كه برنجمنه تو آني كه براني..نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشمنه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهيدر اگر باز نگردد...نروم باز به جاييپشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهيكس به غير از تو نخواهمچه بخواهي چه نخواهيباز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.پیرمرد بیمار در انتظار پسرپرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم ا گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23